Saturday, February 18, 2012

...

روز غریبی بود، مجمع‌الجزایر زن‌های دیوانه، مثل همیشه

یکی می‌خواست بچه‌اش را بیاندازد، کجا می‌اندازند بچه‌ای را که نمی‌خواهند؟

 من مخالف سقط جنین نیستم به خدا فقط می‌ترسم از بچه‌هایی که به دنیا نمی‌آیند،یکی گفت مرده که ترس نداره، یکی هم گفت منع نکن سرت میاد.  باکره حامله؟

بعد معلوم شد تقصیر کسی نبوده فقط زن تاریخش را فراموش کرده بود، اشتباه عدد داده بود به مرد، بعد من بیشتر ترسیدم چون من هم عدد دادن بلد نیستم اصلا من عدد بلد نیستم و همیشه تاریخم را گم می‌کنم فقط خوب یادم هست بار قبل دم دمای صبح بود، خون بود، کلمه بود تو نبودی خدا نبود، باران نبود، اینترنت نبود، تازه آتش کشف شده بود و کبوتر هم فکر کنم که بود، و این بار وقتی بود که برایم گفتی ایمانت را کجا از کف دادی.

 

کاش بچه را نیاندازند کاش بچه را بدهند من نگه دارم.

Wednesday, December 21, 2011

آواز شور

با برادر کوچکترم ادای علی و دایی رامیز رو درمی‌آریم و مامان می‌خنده، بابا از صبح می‌ره باغ برای چیدن پرتقال‌ها، خسته است، نشسته چرت می‌زنه، سوراخ توالت گرفته و هر کی از جاش بلند شه باید بره توش آب‌جوش بریزه، بابا بیداره می‌شه که با مامان سر گرفتگی سوراخ توالت بحث کنه، من و برادر کوچکتر آغاز لیگ سوراخ توالت رو بین دو تیم مادر و پدر جشن گرفتیم.

با برادر کوچیکتره با آهنگ برف خوانی معتمدی می‌رقصیم.  یه لیگی هم هست بین ما دو تا که کی بهتر با آهنگهای نامربوط به رقص می‌رقصه. 




پیش خانواده‌ام هستم، کنار آدمهایی که دوستم دارند، کنار آدمهایی که عاشق‌شون هستم، این یه معجزه است حتا اگه هر روز تکرار بشه.

Sunday, December 11, 2011

گاهی هم فقط باید آروم بشینی شاید یه پروانه بیاد رو شونه ات بشینه

حس می‌کنم تارهایی نامرئی دارند دور تنم می‌پیچند، ظاهراً ترسناکه، نمی‌تونم حرکت کنم، گیر افتادم، نمی‌تونم خودم رو تو آینه ببینم و این باعث شده خودی که بودم رو آهسته آهسته از یاد ببرم، همه چیز از کنترلم خارج شده، یه نامرئی نامعلوم، مثل یه گور داره منو می‌بلعه. 

ترسناکه آره ولی نمی‌ترسم، یعنی یه جایی از این بالا تو سطح می‌ترسه و کلافه است، ولی یه جایی اون اعماق اون ته، یه جایی که انگار به یه زبان باستانی حرف می‌زنه نمی‌ترسه و هی به من می‌گه نترس تو وسط تار عنکبوت گیر نیفتادی، این فقط یه پیله است.

Thursday, December 8, 2011

روزهایی هست در ماه که اجسام از آنچه در آینه می‌بینید به من نزدیکترند


روزهای قبل از پریود، روزهای پی ام اس (به قول نیما چی هست این پی ام سی؟) برای من یک مستی (شاید هم بدمستی) طولانی است. همه چیز جور دیگری است، همه چیز حس دیگری دارد، انگار دو من وجود داشته باشد، من شاهد و من مشهود.  برای همین همه چیز بیشتر است، یک‌بار حس می‌کنی، و یک بار خودت را می بینی که داری حس می‌کنی.   نمی دانم چنین چیزی چرا یک جورهایی فقط می‌رود سمت اندوه و دلتنگی، تنهایی و خیلی وقتها خشم.  همه حرفها را بلندتر می‌شنوم، بوها دیوانه‌ می‌کند، آدمها کاریکاتورهایی اغراق شده‌اند، لحظاتی هست که کر و کور می‌شوم، لحظاتی شهروند افتخاری هپروتم. 

انگار با هر نفس درد است که به ریه‌ها می‌کشم و با هر بازدم خدانگهدار می‌گویم.  انگار بی‌واسطه در تماسم با خودی که خیلی پنهانتر است، پایین تر است از خودی که می‌شناسم و می‌شناسند.

رزمایش مردن است این روزها.

بی‌قرارم و جنون رفتن با من است.  سوار ماشین شدن عصبی‌ام می‌کند دلم می‌خواهد پاهایم روی زمین باشند، پاهایم دلشان می‌خواهند روی زمین باشند، پاهایم به اختیار من نیستند، گاهی پیش می‌آید که من خودم در اتاقم نشسته‌ باشم اما پاهایم رفته باشند.

همیشه به خودم می‌گویم احساسات این روزها را جدی نگیر، عصبانیت‌ها را نومیدی‌ها را حتی خوشی‌ها را، همیشه به همه اخطار می‌دهم این روزها با من جدی حرف نزنند، از مزخرفاتی که می‌گویم دلگیر نشوند، به دل نگیرند. گاهی هم فکر می‌کنم از کجا معلوم شاید هم مستی و راستی.

اما برایم مهم است من این روزها را، من غمگین و شیدایی، من بدخلق این روزها را به رسمیت بشناسند، نگویند اوه پریودته؟!

من ِ این روزها خوش نیست و تعادل ندارد، دوست دارم این اهمیت داشته باشد نه اینکه خوش نبودن من مهم نباشد چون شاید هیچ دلیل واقعی زمینی برایش وجود ندارد.

Thursday, November 3, 2011

اکبر آقا

اکبر آقا تا همین چهل روز پیش مرد خوشبختی بود، آزارش به کسی نمی‌رسید، خیرش چرا، کاسب خوشنامی بود، چهار تا بچه داشت که هیچ کدام مایه آبروریزی‌اش نبودند، و جان اکبر بود و جان این بچه‌ها، دختر کوچکه را همین تابستان شوهر داده بود و همه چیز آرام می‌گذشت تا یک دم دمای صبحی که تلفن خانه‌اش زنگ خورد و خبرش دادند که بیاید جنازه پسر کوچکش را جمع کند.

در همین لحظه همه چیز برای اکبر آقا، و خانواده‌اش تغییر کرد و محله ما سیاه‌پوش شد.

دلیل مرگ پسر پرت شدن از پنجره خانه‌ی دوستش بود، جایی که آن شب مهمان بوده انگار.  چرا پریده بود؟  پرت شده بود؟ پرتش کرده بودند؟

مادرم که خاله مقام بود برای پسرک، که ما فقط همسایه نبودیم، که دوست دوران بچگی و هنوز و حالای هم بودیم، گاهی می‌زند روی سینه‌اش و زبان می گیرد که "بچه جانم بچه جانم، حرامی‌ها حرامی‌ها."  مادرم نمی‌گوید ارزشی، می گوید حرامی.

حالا چهل روز گذشته، و هنوز کسی نفهمیده این بچه چرا و به چه گناهی مرده، سیستم قضایی به خانواده اطلاع دادند به صلاحشونه داستان رو پیگیری نکنند، اگه هم بخوان این کار رو بکنن باید بیشتر از صد میلیون خرج کنند.

امروز، اونجا تو قبرستون، فهمیدم اکبر آقا از تهران یه وکیل گرفته، گفته یه خونه دارم می‌فروشم واسه بچه‌ام خرج می‌کنم.

امروز اونجا تو قبرستون، هی دلم می‌خواست  اکبر آقا رو بغل می‌کردم و بهش می‌‌گفتم "هر چی غم تو دنیاست پیش غم تو رو سیاه‌ست" بعد دو تایی یه دل سیر گریه کنیم.

Monday, October 24, 2011

آی فسوسا کجا توانم رستن

اصلاحیه ترجمه مجموعه شعری که دادم برای چاپ رو امروز برام فرستادند

 

گفتند

نباید تن هم را دوباره لمس کنیم

و هیچ مردی در بستر هیچ زنی نخسبد

دیگر با تو گیلاسی نزنم

از هولوکاست

فرشتگان

و برهنگی حوا نگویم.

 

به درک، می روم یک غار پیدا می‌کنم روی دیوارش عکس تن می‌کشم و بستر و گیلاس که اینها یادم نرود، هولوکاست و حوا هم که خودمم.  فرشته هم که زن عمویم است.  همه چیز مثل اشیا در یک تابلوی نقاشی طبیعت بی جان همان جایی می رود که باید برود. 

Wednesday, October 19, 2011

اگر نوش‌ات نی‌ام نیش‌ات چرایم؟


1.

در زبان دری به بلاتکلیفی می گویند بی سرنوشتی.


2.

بچه که بودم یه فیلم هندی داشتیم به اسم "مرد"، تو این فیلم یه مرد بود که حاکم جائر دستها و پاهاش رو می‌بنده به چند تا اسب گنده که بتازن و برن و مرد شرحه شرحه بشه.  مرد انقدر قوی ست که زنجیر رو می‌کشه و نمی‌گذاره اسبها حرکت کنند.

آویزون این تصویرم و هی مثل ذکر به خودم می‌گم "از اسبها قوی تر بودن، از اسبها قوی تر بودن."


3.

برادر کوچکتر دارد می‌رود سر کار.  مامان زیرزمین است، آنجا یک مطبخ کوچک دارد برای غذاهای پربو.  برادر کوچکتر از همین بالا داد می‌کشد که دارم می‌روم.  صدای نامفهوم مامان را از آن پایین می‌شنوم.  نمی فهمم چه می‌گوید ولی می‌دانم گفته است شب زود بیا.  (یادم باشد یکبار هم درباره تفاوت فهمیدن و دانستن بنویسم، اینکه چطور می‌شود آنچه را نمی فهمیم بدانیم یا آنچه را می‌فهمیم ندانیم.)  صدای مامان از آن پایین نت هایی پخش و پلاست که می‌آید بالا می‌رود توی گلوی من و می‌شود یک "آخیش".  فکر می‌کنم اگر از این بالا از روی ایوان خودم را پرت کنم آن پایین صدای مادرم مرا می‌گیرد.

این تصویر من است از امنیت.


4.

خودم، دنیام، همه برام غریبه شدند، همه اش نیستم، فقط تو بعضی لحظات هستم، مثلا امروز وقتی به حور گفتم با عوض کردن فامیلی‌ش نمی‌تونه پدرش رو از تاریخ زندگی‌‌اش حذف کنه، بودم، وقتی درد می‌کشم هم هستم.  یه کتابی داشت جرج اورول به اسم دختر راهبه، نه دختر کشیش، یه دختری بود می‌نشست پای موعظه‌های پدر کشیش‌اش، هر بار حواسش از موعظه پرت می‌شد، که کم هم نبود، یه سوزن تو ساعد دستش فرو می‌کرد تا وقتی درد بود اون هم بود، همون جایی که بود، بود، همون‌جا تو دنیایی که می‌شناخت، بود. 

بعدش یادم نیست چی شد، از اون دنیا جدا شد، رفت رفت رفت، آخرشم یادم نیست  چی شد؟ برگشت؟ برنگشت؟ 


5.

برای اینکه خودم رو آروم کنم موهامو شونه می‌کنم، نشد، موهامو می‌شورم.  سه صبح رفتم تو حمام کله‌ام رو خم کردم زیر شیر به بشور بشور، بابا اومد و خیال کرد ما اشتباهی چراغ حمام رو روشن گذاشتیم چراغ رو خاموش کرد جیغ کشیدم روشن کن.  اومد یه نگاه به من انداخت روشن کرد و رفت اصلا نپرسید دختر جان تو این وقت شب از خواب بیدار شدی اومدی داری سرت رو موشوری؟

اگه می‌پرسید خوابم رو براش می‌گفتم.  نپرسید. رفت.


6.

قطعاً باران.


7.

همیشه فکر می‌کنم این دفعه دیگه می‌میرم ولی بازم نمی‌میرم، بعد فکر می‌کنم حالا که از این نمردم دیگه هیچ وقت نمی میرم ولی باز می‌میرم.

چه جوریاست؟ کی می فهمم؟ کی یاد می‌گیرم؟

چراهمیشه شمالم سخته جنوبم سختتر؟

من چه دانم؟